در اتاق کناری مان یک دختری بود به اسم نرگس، پدرش رئیس بانک بود و دفترچه بیمه اش طلایی! وقتی میرفت بیمارستان یک پولی هم جیبش میگذاشتند و بیرون می آمد، یک روز بچه ها گفتند مادر نرگس آمده است و خیلی باحال است و پایه ی بزن و بکوب و سرو صدا . خیلی هم تعجب نداشت، از اول تا آخر عمرش همین کار را کرده بود،آدم که مدام پی یک چیزی باشد خیلی خوب یادش میگیرد. مادر من اما بیزار از سروصدا و بزن بکوب است. اصلا حوصله ی این مسخره بازی ها را ندارد، وقتش را ندارد، باید غصه ی
امروزم را همینطور الک کردم و دور انداختم و خودم هم گوشه ای نشستم و عبورش را نگریستم، مثل همه ی چیزهایی که یک روز تصمیم گرفته بودم از دستشان بدم، چقدر از خودم دور شده ام، هی خودم را پیدا و گم میکنم، از مواجه شدن میترسم، از نگاه کردن مستقیم به چشمهای خودم. از اینکه میدانم خسته است و دوباره باید حرکت کند، کاش مرا ببخشی که مدام برایت مسیر میکشم و نمیگویم انتها کجاست
به نظرم اگه با خودت خوب باشی، آدما هم با هم خوب میشن، چای و کیک :) من همش چیزای شیرین دلم میخواد، مرسی که دلتنگم میشی، این روزها نمیشه این حس رو بیدار کرد، توو خود من که یخ کرده، ولی سعی میکنم ادامه بدم و زندگی رو حداقل واسه خودم قشنگترش کنم. دعا میکنم که تو هم کله ات رو بغل کنی و راه آشتی باهاش رو یاد بگیری. Khorshid1997.blogfa.com اینجا می‌نویسم:)

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خوشمزه ترین مزه ها من وتو کامل ترین سایت آهنگسازی و خوانندگی کسب درآمد اینترنتی نقد و بررسی و اخبار دنیای تکنولوژی کتابها- مقالات و آثار بهروز نصرآزادانی فروشگاه اینترنتی بازار رویا